روز سهشنبه خانهی خالهام بودیم. گوشی دستم گرفتم و در آشپزخانه کنار دخترداییام که سالاد درست میکرد. نشستم تا مثلاً کمکش کنم! رفتم سراغ کانال دوچرخه تا گمشدهای را که چند روز منتظرش بودم، پیدا کنم. وقتی در عکسهای رادیو دوچرخه عکس خودم را دیدم، واقعاً نمیتوانم بگویم چه حسی داشتم!
سرعت اینترنت این وسط ناز میکرد و قبل از اینکه دانلود پیدیاف تمام شود، قلبم تا حلق رسیده بود.
در خاطرات فامیلهایم از آن سفر میتوانید بخوانید که فاطمه، مدام یا اسکرینشات عکسش را اینور و آنور میفرستاد یا همه را مجبور میکرد که به صفحهی گوشیاش نگاه کنند و ببینند چه گلی کاشته، ولی آنها که نمیدانستند این اتفاق واقعاً چه اهمیتی دارد!
شاید در دلتان به من بخندید، اما هرچند ساعت یکبار گوشیام را نگاه میکردم ببینم توهم نزده باشم!
عکس و متن: فاطمه موسوی ۱۶ساله از کرج
رتبهی دوم مسابقه
اسم کوچکت دوچرخه است
تابستان بود و قرار بود به خانهای جدید اثاثکشی کنیم. برای جمعکردن وسایل دستهای روزنامهی همشهری خریدیم و راهی خانه شدیم. من که همیشه با روزنامهها و صفحات مختلف همشهری سلام و احوالپرسی داشتم، این دفعه هم نگاهی بهشان انداختم. چشمم خورد به کاغذهایی که انگار تفاوت داشتند و همشهری را از این کاغذهای عجیب جدا میکرد. اهمیت زیادی ندادم. وقتی با همشهری خداحافظی کردم، کمی هیجانزده، به فکر ورقزدن آن کاغذها افتادم. عنوانش را قبلاً دیده بودم؛ دوچرخه، با وجود این هیچوقت به ویژهی نوجوانِ دقت نکرده بودم و با دیدن کلمهی نوجوان جرقهای در ذهنم آمد. دوچرخه را از بقیهی کاغذها سوا کردم و به اتاقم بردمش تا سفرم را درون آن آغاز کنم.
نمیدانستم دوچرخه هفتهنامهای است که خیلی از نوجوانها هر پنجشنبه انتظارش را میکشند. اوایل خیلی تلاش میکردم هر پنجشنبه به دوچرخه برسم، اما همیشه دیر میکردم و او رفته بود. کمکم به یاد سپردم که پنچشنبه کار مهمی دارم و از دیدن دوچرخه لای همشهری هیجانزده میشدم. رفته رفته با هم صمیمیتر شدیم. هرکس میپرسید: «روزنامه میخوانی؟» میگفتم: نه... دوچرخهام را میخوانم. حتی دیگر بهش نگفتم «نشریه». میدانی... دوستها اسم کوچک همدیگر را صدا میزنند.
ملینا زیرگ، ۱۴ساله از تهران
رتبهی دوم مسابقه
خبرنگار افتخاری شدهبودم
بالأخره از بیخوابی و هزار بار چککردن صفحهی دوچرخه در فضای مجازی و صحبتکردن با مهسا در اینباره که او هم از استرس خوابش نمیبرد، رسیدم به صبح پنجشنبه؛ روز اعلام اسامی خبرنگاران افتخاری. آنروز صبحانهام را خوردم و به سمت دکهی روزنامهفروشی راه افتادم. هوا صاف و آفتابی بود و نسیم خنک مهرماه پوست صورتم را قلقلک میداد. از کودکی این تصور را داشتم که کسانی که روزنامه میخوانند، بزرگ و عاقل شدهاند. و حالا من آنقدر بزرگ شده بودم که خودم روزنامه بخرم و آن را بخوانم . همهی اینها برایم پر از حسهای قشنگ بود.
پس از گرفتن روزنامه با تمام توانم به سمت خانه دویدم و وقتی به خانه رسیدم، سریع تمام برگههای روزنامه را وسط اتاق ولو کردم تا دوچرخه را پیدا کنم. وقتی دوچرخه را باز کردم، روی تخته سیاه اسامی دنبال اسم خودم گشتم و طول کشید تا بفهمم اسامی بر اساس حروف الفباست. اول اسم مهسا به چشمم خورد و بعدش هم اسم خودم را پیدا کردم و یک جیغ بنفش بنفش کشیدم. بعدش هم سراغ گوشی رفتم تا خبر خبرنگار شدن بهترین دوستم را هم به او بدهم. آمدم تا صدایم را ضبط کنم و برایش بفرستم که نفهمیدم چهطور از فرط هیجان دوباره جیغ بنفشی کشیدم و گفتم: مهساااا قبول شدیمممممم! و برایش فرستادم. حدود یک ساعت بعد که پیام و صدایم را دریافت کرد، برایم نوشت: وای مهدیه میدونی چی شد؟! صدای گوشیام زیاد بود و کل خانواده صدای جیغهات رو شنیدن. الآن هم همهشون دارن میخندن. ممنون که خبر دادی!
اولش حسابی خجالت کشیدم، اما بعدش خندهام گرفت؛ چون در آن لحظه هیچچیز مهمتر از این نبود که من خبرنگار افتخاری دوچرخه شده بودم.
مهدیه اسمعیلی، ۱۷ساله از شهریار
رتبهی دوم مسابقه
سالها کنار هم میمونیم
دلم برای نامه نوشتن تنگ شده. قبلاً هر وقت میخواستم نامه بنویسم، بالاش مینوشتم «دوچرخهجون سلام» و شروع میکردم از هرچی دلم میخواست برات میگفتم. تو هم میخوندی و جوابم رو میدادی. خیلی خوش میگذشت. حالا کمتر نامه مینویسم و بیشتر برات عکس یا متن میفرستم. یه بار زنگ زده بودم به دفتر نشریه و گفتم میخوام با دوچرخه حرف بزنم. خانم حریری گوشی رو برداشتن و داشتیم از اصول عکاسی و رنگ تصویر و اینها میگفتیم که برق خونهمون قطع شد. با گوشیام زنگ زدم. داشتیم بحث رو ادامه میدادیم که شارژ گوشیام تموم شد. میخواستم سرم رو بکوبم به دیوار که اینم شد شانس؟ آخرش باز هم زنگ زدم و حرف زدیم، ولی خیلی سخت بود. یادم که میآد، استرس میگیرم.
از بچگیام با شعرهای دستیارت سهچرخه بزرگ شدم و زندگی کردم تا با تو همرکاب شدم. توی مسابقههات شرکت کردم و... بذار این رو هم بگم... توی قسمت تلفنی مسابقهی «کفشهایت کو؟» برنده شده بودم و نوشته بودی که جایزه هامون رو میفرستی. نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم. یه روز بعد از مدرسه دیدم یه پاکت روی میزمه. یه پاکت از طرف دوچرخه برای من. تو خونه پرواز کردم که تلفن رو بردارم و بهت زنگ بزنم و بگم هدیهام رسیده. فکر کنم بهترین حالی که داشتم همون موقع بود.
دوچرخهجون، بزرگ شدیم. چه سالهایی بود و چه سالهایی که قراره کنار هم بگذرونیم. چه صفحههای رنگی داشتی و داری و خواهی داشت. چه اتفاقهای خوبی که قراره توی آینده برامون بیفته...
ملیکا نادری، ۱۶ساله افتخاری از تهران
رتبهی دوم مسابقه
نظر شما